شخصیت داستان ما کنار خیابون ایستاده بود منتظر تاکسی. ده متر پایینتر یه تاکسی ایستاد تا مسافراشو پیاده کنه. در باز شد و عده ای به کندی پیاده شدند. یک نفر، دو نفر، سه نفر...ایستاده بود و با چشم های بی نگاه، نگاهشون می کرد.
طبق عادت همیشگی که دیگه براش به صورت یه بازی فکری در آمده بود، منتظر بود که از قضا دختر نایاب و زیبای آرزوهاشو تو یک همچین صحنه ای ببینه. دختر از تاکسی پیاده بشه و اتفاقی باهاش چشم تو چشم بشه و با چشم های براقش کلی براش عشوه و ناز کنه و (مثلاً) خیلی معصومانه، جدی، سربه زیر، مغرور و جذاب شروع به قدم زدن کنه و مجموعه ی این رفتار ها باعث گرفتار شدن شخصیت داستان ما بشه.
اتفاقاً همین اتفاق هم افتاد ولی با پنجاه سال تاخیر و در یک موقعیت اشتباه. و دختر خانم مورد نظر ما که دیگه حسابی پیر شده بود، به جای این که در این صحنه با پیر مرد محل ما که دو هفته ی پیش به رحمت خدا رفت روبرو بشه، خودشو به شخصیت داستان ما نشون داد، و چون عشوه و ناز و این حرف ها هم دیگه یادش رفته بود و نمیشد هم هیچ کاری نکنه، هول شد و در تاکسی رو طوری بست که یه ذره از شالش لای در بمونه و مجبور بشه ده دوازده متر رو با جیغ و داد و فریاد و به همراهی شکم بزرگ و افتاده اش دنبال ماشین بدود و بعد هم که راننده تاکسی متوجه شد و ایستاد، حاج خانم شالشو از تاکسی جدا کنه و پخ بزنه زیر خنده تا هم دندان های ریختش معلوم بشه و هم پوست چروکیده ی دور دهنش، و بعد هم بره دنبال زندگیش.