یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۸

توی سطل آشغال چهار قسمتی

شب از خواب که پرید متوجه کاغذ مچاله ی توی مشتش شد. حس از تخت پایین اومدن نبود. سطل آشغالو دید و چشاش برقی زد و از همونجا کاغذو پرت کرد.

یه دفعه دوربین چرخید و از پشت شانه اش صحنه رو نمایش داد که با یک پرش بلند، توپ رو از وسط زمین پرت کرد سمت حلقه و بعدش صحنه ی آروم از مسیر حرکت توپ به سمت حلقه و کلوز آپ از صورت تماشاچیا و توپی که وارد حلقه میشه. اعلام امتیاز از بلندگوهای سالن و همهمه ی نماشاچیا. صحنه ی بعدی از دوربینیه که در نزدیکی سطح زمین نصب شده و از پایین داره خوشحالی کردن و دویدن دور زمینشو به همت دندونای سفید و رکابی قرمزش نشون میده.

اما در سطل آشغال بسته بود. کاغذ خورد روی در سطل و افتاد روی زمین.
یه دفعه همه ی سر و صداها خوابید و همه جا ساکت و تاریک شد و او ماند و اتاقش. فقط یه نور مهتابی رنگ از پنجره می تابید به کف اتاق، که اون هم با توجه به ابری بودن هوا سوال برانگیزه.
اینجا بود که قدرت تخیلش پایان یافت.

خودشو انداخت روی تخت و هفت ساعت دیگه هم خوابید و دنیا به .... هم نبود.