جمعه، تیر ۱۹، ۱۳۸۸

داستان خواب من 1

دیشب خواب بزرگی دیدم،
به بزرگی یه کندوی پر از زنبور عسل.
راستش چند بار برام پیش اومده و عجیبه برام چون چند روز بعدش بعضی از آدمهایی که کمتر می بینمشون و از قضا توی اون خواب حضور داشتن بهم زنگ زدن.
توی این خواب عده ی زیادی از آدم هایی رو که در طول زندگیم دیدم و باهاشون آشنا شدم و شناختم ( یا نشناختم ) حضور داشتن... مرد، زن، پیر، جوون، دور، نزدیک، دوست، فامیل، قدیمی، جدید، مرده، زنده...
قدیمیا میگن آدم در لحظه ی مردن یه همچین صحنه ها و آدم های کثیری میان جلوی چشمش...، نکنه من قرار شده بمیرم و خودم بی خبرم؟
لطفاً اطلاع رسانی کنید.
دو نقطه دی
پی نوشت ها:
1: اصولاً من خواب نمی بینم، البته اطباء میگن می بینم ولی یادم نمی مونه و استدلالشون هم اینه که حتی حیوونا هم خواب می بینن.
2: واقعاً عده ای نصیحت های همیشگی و تکراری و پرت و مزخرف و کلیشه ای و هدیه های چرت و بی مصرف و بی ارزش رو نشانه ی علاقه می دونن و وسیله ای برای ابراز محبت؟ اگه جواب مثبته حاضرم هرگز از آن عمه ی کذایی ابراز محبت نبینم.
3: عمه، بابایم کجاست؟
4: این روزا دارم خودمو مرور می کنم.