دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۸

خود گفتاری

یه روز پرکار تو بهار...، خسته که بیای خونه و بری دنبال یه چیزی برای خوردن، بعد که یه چرت یک ساعته زدی، بیدار بشی و فکر کنی به کارهایی که امروز باید انجام بدی...، ضمن این که داری کش و قوس میای برای رفع کرختی، یه لیوان ماء الشعیر بخوری و تازه بفهمی که چقدر تشنه ات بوده...و چه لذتی داده بهت همین یک لیوان ساده...واقعا لذت زندگی مگه چیه؟ لذت مگه چیه؟ میبینی چقدر میشه از چیز های کوچک لذت برد؟ اصلا زندگی همینه دیگه...
هر چی هست می دونم این نیست!یعنی همش نیست! و نیست این که به هر چیز کوچکی دل خوش کرد. و بزرگش کرد که بشه خود لذت! این که نشد! همش اینجور حرفا که نشد که! الکی فاز شادابی دادن که نشد! من که مجری برنامه های سرکاری کانال های ایرانی اونور آب نیستم که بیام بشینم اونجا موعظه کنم بگم برید مورچه ی توی باغچه حیاطتون رو بهش دقت کنید و خیلی هم خوشحال باشید از آفرینش این موجود که چه گلی کاشته این کائنات و کلا برید تو کف اینجور قضایای جالب! و یا براتون توضیح بدم اگه همه چیز مزخرفه اقلا یه ماه تو آسمون هست که شب ها نور خورشید رو منعکس کنه و چراغ قوه ای باشه برای بچه ها ی شبگرد و کلا جل الخالق. آره اینا همشون خوبن و لازم و آرامش بخش ولی همش نیستن.
اینجوری نمیشه، باید کارهای بزرگتر کرد و لذت های بیشتر برد.