یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۸

داستان خواب من 2

خوابیدم، خواب بودم، خواب دیدم یه آشنا داریم دکتر چشم پزشکه، طرف از خارج اومده و 100 ساله که ماها رو ندیده و نمیدونم چرا خیلی هم دوستیم با هم... ماهم پذیرایی و این حرفا خیلی هم تعارف داریم باطرف. شب موقع خواب اومده گیر داده به من که آقا تو موقع خواب چشمتو در بیار بیا و بنداز تو این لیوان که من بهت میدم، شب هم بذارش بغل تختت، لیوان توش یه مایعی هست که سوی چشمتو زیاد می کنه. منم هی انکار که بابا چشمای من یکیش نیمه اون یکی هم هفتاد و پنج صدم، سوی چشمم زیاد هم نشد نشد تا آخر عمر همین دوتا چشم جواب زندگیمو می دن. اون هم کلید کرده که من تز دکترام همین بوده و سالها روی کلی از موجودات آزمایش کردم و الا بلا جواب میده...
.
.
هیچی دیگه...
پیگیر شد و بغرنج. منم با خوشحالی تمام از خواب پریدم.
پی نوشت ها:
1- امروز چندتا از بلاگایی که مرتب می خونم آپ کردن، از قضا همشونم حال هواشون مثل هم بود. اوضاع نوشته های امروز و خیلی روزهای پیششون نشون میداد که رو مود خوب نیست. یک کلام اوضاع بی ریخت.
2- یا من خرابم که خود به خود طبق اصل طبیعی فقط با این بلاگا روبرو میشم یا یه چیز دیگست که نمی دونم.
3- ذکر این شعر قدیمی و کماکان خز شده الزامیست:
"شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل / کـجا دانـند حال ما سبکـباران ساحـلها"