چراغو خاموش کرد و رو تختش دراز کشید،
دستاشو هم حلقه کرد پشت سرش و به سقف خیره شد.
رو سقف گله گله پودر شبرنگ قرمز و نارنجی و سبز پاشیده بود. چراغو که خاموش می کرد تا یه هفت هشت دقیقه یه طرح و رنگ جالبی می شد و می درخشید. عادت داشت که تمام اون هفت هشت دقیقه رو خیره بشه به رنگها و رفتنشونو ببینه.
همونجور که زل زده بود بهشون خوابش برد.
دستاشو هم حلقه کرد پشت سرش و به سقف خیره شد.
رو سقف گله گله پودر شبرنگ قرمز و نارنجی و سبز پاشیده بود. چراغو که خاموش می کرد تا یه هفت هشت دقیقه یه طرح و رنگ جالبی می شد و می درخشید. عادت داشت که تمام اون هفت هشت دقیقه رو خیره بشه به رنگها و رفتنشونو ببینه.
همونجور که زل زده بود بهشون خوابش برد.
**
چشماشو که باز کرد دید که اومده خوابیده کنارش و لبای گرمشو آورده نزدیک گوشش. دست ظریفشو هم انداخته دور گردنش و با یه صدای نرمی یه چیزی داره می خونه،
براش مثل صدای یه لالاییِ گرم و محو بود که از خیلی دور بیاد و صدای وزش باد هم باهاش قاطی شده باشه.
براش مثل صدای یه لالاییِ گرم و محو بود که از خیلی دور بیاد و صدای وزش باد هم باهاش قاطی شده باشه.
با اون یکی دستش هم صورتشو نوازش می کرد و
پوست نرم دستشو آروم آروم می کشید به
ته ریش زبرش
ته ریش زبرش
خشش...
خشش...
دوباره به سقف خیره شد و رفت تو دنیای خودش.
**
انگار که یه باد قوی تو کویر شروع به وزیدن کنه و صدای خش خش نوازش رو تبدیل کنه به فش فش حرکت ماسه ها،
مثل این بود که داره فیلم نگاه می کنه، خودشو دید که یه لباس سفید پوشیده و آروم نشسته تو داغ کویر، نوک یه تپه ی رملی و خیره شده به همه ی این تصاویر و صداها.
خودش هم نمی دونست که کجاست، یه سرش تو کویر بود و یه سرش تو تخت.
خودش هم نمی دونست که کجاست، یه سرش تو کویر بود و یه سرش تو تخت.
**
همونجا که نشسته بود تو کویر دنیاش شروع کرد به چرخیدن حول هر سه تا محور. بی نظم.
احساس می کرد ول شده تو فضا و می چرخه،
احساس می کرد ول شده تو فضا و می چرخه،
چرخشش هم مدام سریعتر و بی نظم تر می شد.
دیگه داشت بالا میاورد.
**
انگار که سقوط کرده باشه، یه دفعه پرت شد تو تختش.
همه جا دو باره ساکت، چند دقیقه طول کشید تا به خودش اومد و بعد شروع کرد به نگاه کردن به اطرافش،
نور ماهو دید که از پنجره اومده تو و خودشو انداخته کف اتاقش،
صدای خش خشیو شنید که تمام این مدت میومد،
خودشو دید که روی تخت دراز کشیده،
همه جا دو باره ساکت، چند دقیقه طول کشید تا به خودش اومد و بعد شروع کرد به نگاه کردن به اطرافش،
نور ماهو دید که از پنجره اومده تو و خودشو انداخته کف اتاقش،
صدای خش خشیو شنید که تمام این مدت میومد،
خودشو دید که روی تخت دراز کشیده،
خشش...
خشش...
صدای دستش بود که می کشید به صورتش.