دوشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۰

یه درخت هست روبرو خونم زیرشم یه صخره مانند. اینو داشته باشید.
حالا، این همسایه ی ما دو تا پسر بچه داره، یکی سه چهار ساله، اون یکی هم بزرگتره، مثلاً هشت و نه و اینا.
این آقای همسایه یه جنایتی کرده، اومده جدیداً رو این درخت تاب وصل کرده، پسر کوچیکه خیلی اوکی گاهی با خانواده میاد تاب سواریو اصولاً مشکلی نداره.
اما این بزرگتره! احمق دستو پاشم درازتره دیگه، از مدرسه که میاد ظهرا میره گیری میده به این تابه، از مدرسه هم اومده خستست حالشو نداره پاهاشو بگیره بالا.
یعنی دیروز نیم ساعت تمام داشتم از پشت پنجره روند زخمی شدن این حیوونی رو نگاه می کردم. خسته و بی حرکت نیم ساعت نشسته بود رو این تابه هی می رفت میومد می خورد به این صخره هه، .... هم نبود.
اصلاً آدم خوشحال میشه این همه وارستگی و بی خیالی میبینه تو این موجودات