شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۹

یه دوستی داشتم ازینا بود که با باباش خیلی کاری نداره. یه روز وایستادیم به صحبت با این راجع به مقوله ی بابا و این که بزرگت کرده زحمت کشیده و اینا. فرداش دیدم دپ زده، پکر وایستاده زمینو نگاه میکنه. میگم چته؟ میگه امروز متوجه شدم بابام پیر شده، میگم چرا؟ میگه دقت کردم دیدم کچل شده.
می خواستم کلمو بکوبم به دیوار. این همه سال تو زندگیت یعنی یه بار نشد مثلاً بابات نشسته باشه رو مبل از پشت کلشو ببینی که کچل شده؟
حرصی می خوردم از دست این