شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۹

یادمه ناظممون آدم ت.خ.م.ی و مزخرفی بود، اردو که می بردنمون هیچ وقت نمی ذاشت تو اتوبوس دست بزنیم. همون لحظه بود که معلم پرورشی خوب و ریشو و از خود گذشتمون می پرید تو صحنه و یه دونه ازون ریشاشو گرو می ذاشت و ما در آخر موفق می شدیم با حفظ شئونات اسلامی ماگزیمم دو انگشتی دست بزنیم و چه حالی هم می داد این حس مبسوط آزادی...چه حالی هم می کرد معلم پرورشیه اون ور از محبوبیتی که تونسته تو اون صحنه کسب کنه...ما هم خوشحال که عجب مرامی داشت این بابا...کلاً همه راضی بودیم