باهاش درد دل که می کردم گفتم: بابا من هم اوج خوشی ها رو تجربه کردم، هم اوج ناراحتی ها رو. اوج خوشی رو که گفتم لبخند می زد. اما اوج ناراحتی رو که گفتم از اون نگاهای عاقل اندر سفیه معروفش کرد گفت آخه پسرم تو اوج ناراحتیت کجا بوده؟
وقتی بهش گفتم از وقتی که تو رفتی هول شد و دست و پاشو گم کرد، حیوونی انگار خودشم نمی دونست که الان چند ساله که رفته. بد شد...نباید بهش می گفتم، نباید می ذاشتم بفهمه...
دیگه وقتش بود که از خواب پاشم.
همین کارو هم کردم.
غیر پدر، دوست عزیز ما هم بود...روحش شاد