پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۷

تنگ نوشت

چقدر دلم لک زده برای مسافرت های گروهی، پیاده روی های دسته جمعی، کمپ زدن ها، بر پا کردن چادر ها، روشن کردن آتیش وسط کمپ و بیدار موندن های شبانه کنار آن... نگاه به چهره ی سرخ آدم های اطراف آتیش، حرف زدن، دل شدن، حرف زدن، حرف زدن...،فوران کردن.
فرار کردن از دود آتیش، گپ زدن با همسفر ها، قدم زدن های شبانه در تاریکی، سکوت، آرامش، دوستان، با صدای خروس از خواب بیدار شدن، حس کردن مه روی پوست صورت، قهقهه های شیطنت آمیز قبل از خواب، جوک گفتن های شبانه، کرختی ناشی از بیخوابی، ولو شدن روی صندلی ماشین موقع برگشتن از سفر...
********
پ. ن: هنوز که هنوزه نمی دونم چرا اینقدر آتش و آتش بازی را دوست دارم، اینقدر همیشه آتشو من درست می کنم و میشینم پیشش و بهش می رسم که یک بار یکی از همسفرها که زیاد با من آشنا نبود موقعی که داشتم با آتش ور می رفتم خیلی جدی اومد از من پرسید که آقا شما زرتشتی هستید؟!