شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۵

سقف


اون شب حال عجیبی داشت،

چراغو خاموش کرد و رو تختش دراز کشید،
دستاشو هم حلقه کرد پشت سرش و به سقف خیره شد.

رو سقف گله گله پودر شبرنگ قرمز و نارنجی و سبز پاشیده بود. چراغو که خاموش می کرد تا یه هفت هشت دقیقه یه طرح و رنگ جالبی می شد و می درخشید. عادت داشت که تمام اون هفت هشت دقیقه رو خیره بشه به رنگها و رفتنشونو ببینه.
همونجور که زل زده بود بهشون خوابش برد.

**

چشماشو که باز کرد دید که اومده خوابیده کنارش و لبای گرمشو آورده نزدیک گوشش. دست ظریفشو هم انداخته دور گردنش و با یه صدای نرمی یه چیزی داره می خونه،
براش مثل صدای یه لالاییِ گرم و محو بود که از خیلی دور بیاد و صدای وزش باد هم باهاش قاطی شده باشه.

با اون یکی دستش هم صورتشو نوازش می کرد و
پوست نرم دستشو آروم آروم می کشید به
ته ریش زبرش

خشش...
خشش...

دوباره به سقف خیره شد و رفت تو دنیای خودش.

**

انگار که یه باد قوی تو کویر شروع به وزیدن کنه و صدای خش خش نوازش رو تبدیل کنه به فش فش حرکت ماسه ها،

مثل این بود که داره فیلم نگاه می کنه، خودشو دید که یه لباس سفید پوشیده و آروم نشسته تو داغ کویر، نوک یه تپه ی رملی و خیره شده به همه ی این تصاویر و صداها.
خودش هم نمی دونست که کجاست، یه سرش تو کویر بود و یه سرش تو تخت.

**

همونجا که نشسته بود تو کویر دنیاش شروع کرد به چرخیدن حول هر سه تا محور. بی نظم.

احساس می کرد ول شده تو فضا و می چرخه،
چرخشش هم مدام سریعتر و بی نظم تر می شد.

دیگه داشت بالا میاورد.

**

انگار که سقوط کرده باشه، یه دفعه پرت شد تو تختش.

همه جا دو باره ساکت، چند دقیقه طول کشید تا به خودش اومد و بعد شروع کرد به نگاه کردن به اطرافش،
نور ماهو دید که از پنجره اومده تو و خودشو انداخته کف اتاقش،
صدای خش خشیو شنید که تمام این مدت میومد،
خودشو دید که روی تخت دراز کشیده، 

خشش...
خشش...

صدای دستش بود که می کشید به صورتش.