شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۹

یادمه ناظممون آدم ت.خ.م.ی و مزخرفی بود، اردو که می بردنمون هیچ وقت نمی ذاشت تو اتوبوس دست بزنیم. همون لحظه بود که معلم پرورشی خوب و ریشو و از خود گذشتمون می پرید تو صحنه و یه دونه ازون ریشاشو گرو می ذاشت و ما در آخر موفق می شدیم با حفظ شئونات اسلامی ماگزیمم دو انگشتی دست بزنیم و چه حالی هم می داد این حس مبسوط آزادی...چه حالی هم می کرد معلم پرورشیه اون ور از محبوبیتی که تونسته تو اون صحنه کسب کنه...ما هم خوشحال که عجب مرامی داشت این بابا...کلاً همه راضی بودیم

جمعه، دی ۲۴، ۱۳۸۹

ایرانی بازی

یه سال و خورده ای پیش خطمو عوض کردم، بیچاره یه دختره خریدش گویا. بدبخت اینقدر این رفقای ما در ساعات و روزها و مودهای مختلف، عمدی و سهوی زنگ زدن به این بابا کلاً باهاش داریم آشنا و آشناتر می شیم هی. جالبه که هی هم میان واسه من تعریف می کنن که جدیداً چه خبره...یه جورایی منو محق می دونن... طبق آخرین اخبار جدا از اینکه خونش میرداماده و خیلی هم خانوم خوش صدا، جوان، با طراوت، با حوصله و صبوریه، مثل اینکه دیشپ خونه دوس پسرش بوده چون صبح یکی از بچه ها که تازه از خارج اومده اشتباهی زنگ زده بود بهش، می گفت مثل اینکه دوست پسرش خیلی خواب آلود و شاکی گوشیو ورداشته گفته اشتباه گرفتید. هیچ بعید نیست شبش زهرماری هم خورده باشن.
کلاً بچه ها به شماره ی قبلیم بیشتر از شماره ی الانم دلبستگی دارن. تا بوده هم همین بوده ها.
در مجموع هر چند سال یه بار که می بینم روحیه ی دوستام داره افت می کنه هی مجبور میشم خطمو عوض کنم که یه کم ملت سرگرم شن. ما هم اینجوری بامرامیم دیگه...

چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۹

-غده ی پروستاتتو تو چشات می بینم از بس همه چی به ت.خ.م.ت.ه
-آره خودمم یه چیزایی دارم حس می کنم

سه‌شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۹

شخصاً معتقدم نمای ظاهریه فسنجون عملاً هیچ فرقی با اسهال یه بچه ی مریض احوال نداره.