جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۸

امتحان نامه (5)


"تو μ می بینی و من پیچش μ"
برگرفته از دفتر خاطرات شهید مهندس نریمان دستپاک، 3 شب قبل از اجرای عملیات فیزیک 2.

********



μ: (مو) (به یونانی: Μυ) دوازدهمین حرف الفبای یونانی است. و در علوم ریاضیات و مهندسی کاربردی گسترده دارد.

همینجوری کلاً

خرسندی را به طبع دربند/می باش بدانچه هست خرسند
جز آدمیان هر آنچه هستند/بر شقه ی قانعی نشستند
در جستن رزق خود شتابند/سازند بدان قدر که یابند
چون وجه کفایتی ندارند/یارای شکایتی ندارند
آن آدمی است که از دلیری/کفر آورد وقت نیم سیری
گر فوت شود یکی نوالت/برچرخ رسد نفیر و نالت
گر تر شودت به قطره ای بام/در ابر کشی زبان به دشنام
شرط و روش آن بود که چون نور/ز آلایش نیک و بد شوی دور
چون آب ز روی جان نوازی/با جمله ی رنگ ها بسازی

سه‌شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۸

دلتنگی مازوخیستی

یعنی دلم لک زده برای درس خوندن سنگین.
نه از اون جورا که کل ترم درس بخونه ها، نه اصلا! اون آدمو منضبط می کنه! آدمو تبدیل به بچه مثبت می کنه! تبدیل به مهندس واقعی می کنه! آدمو در چهارچوب زندگی علمی حبث می کنه! منظور من از اون دقیقه نودی هاست، از اون هایی که آدم می بینه همه از یک ماه قبل شروع به خوندن کردن ولی خودش هنوز لای کتاب رو هم باز نکرده، و وای چه استرسی! بعد تصمیم میگیره و می خونه! و توی 2 3 روز کلی می خونه و مسلط میشه و میره جلو و یه جورایی حداقل به نظر خودش از بقیه میزنه بالا...بعد امتحانو که داد تازه میفهمه زندگی بدون فشار یعنی چی! تازه می فهمه چقدر قدرت بدون مصرف مونده داره! تازه می فهمه اگه کمتر تنبل باشه چقدر سریعتر می تونه پیشرفت کنه و الخ.
در واقع همان حس مازوخیست بودن است که به شیوه ای نوین بیان شده است.

Pause

یعنی می دونی به چی دارم فکر می کنم؟
به اینکه کاش می شد بعضی وقت ها آدم یه وقفه بتونه داشته باشه و مثلا می شد که 24 ساعت بمیره و بعد زنده بشه و ادامه بده به زندگی، یا مثلا روی یه تپه ی سر سبز و دور افتاده یه کمپ بزنه و اونجا باشه، شب زیر آسمون بخوابه و ستاره ها رو نگاه کنه، به صدای جیرجیرک ها گوش کنه، صبح با باد بهاری بیدار بشه و کلا اینجوری...

دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۸

خود گفتاری

یه روز پرکار تو بهار...، خسته که بیای خونه و بری دنبال یه چیزی برای خوردن، بعد که یه چرت یک ساعته زدی، بیدار بشی و فکر کنی به کارهایی که امروز باید انجام بدی...، ضمن این که داری کش و قوس میای برای رفع کرختی، یه لیوان ماء الشعیر بخوری و تازه بفهمی که چقدر تشنه ات بوده...و چه لذتی داده بهت همین یک لیوان ساده...واقعا لذت زندگی مگه چیه؟ لذت مگه چیه؟ میبینی چقدر میشه از چیز های کوچک لذت برد؟ اصلا زندگی همینه دیگه...
هر چی هست می دونم این نیست!یعنی همش نیست! و نیست این که به هر چیز کوچکی دل خوش کرد. و بزرگش کرد که بشه خود لذت! این که نشد! همش اینجور حرفا که نشد که! الکی فاز شادابی دادن که نشد! من که مجری برنامه های سرکاری کانال های ایرانی اونور آب نیستم که بیام بشینم اونجا موعظه کنم بگم برید مورچه ی توی باغچه حیاطتون رو بهش دقت کنید و خیلی هم خوشحال باشید از آفرینش این موجود که چه گلی کاشته این کائنات و کلا برید تو کف اینجور قضایای جالب! و یا براتون توضیح بدم اگه همه چیز مزخرفه اقلا یه ماه تو آسمون هست که شب ها نور خورشید رو منعکس کنه و چراغ قوه ای باشه برای بچه ها ی شبگرد و کلا جل الخالق. آره اینا همشون خوبن و لازم و آرامش بخش ولی همش نیستن.
اینجوری نمیشه، باید کارهای بزرگتر کرد و لذت های بیشتر برد.

پنجشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۸

امروز

امروز گوش کردم آهنگ های گذشته را که سال ها پیش گوش می کردمشان، بهانه ای شد که یاد کنم، مرور کنم، مقایسه کنم، باز بیابم خود را، گذشته را ، آینده را، سیر نه چندان خوب مشکلات را، مرور کردم خود را، مقایسه کردم خود را، چه بودم، چه هستم، یاد کردم همه آن روز ها را، به یاد آوردم بد و خوب ها را، غم قصه و شادابی ها را، مرگ که نه، سفر پدر را...، سختی های عبور کرده را، گم و پیدا کردم نریمان را، و اکنون خوب ِ خوب، رد کردم، رد کردم، رد کردم.
شکر خدا این روزها درستم، هماهنگم.
باشد که بمانیم